برای پسرم، هیراد. مرد روزهای سختم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّآنم آرزوست...

به وبلاگ پسر خوش‌خنده‌ی من خوش آمدید.

اینجا برای تو می‌نویسم. برای تودلی‌ام... وقتی شروع به نوشتن می‌کنم که از یک مهلکه بزرگ جان سالم به در بردم فقط به خاطر وجود تو... 

برای هیرادم

تو فکر کن هزار سال آن‌جا بودم. روی تخت سفت و بلندی که میله‌های شل و وارفته‌ی کنارش باید تکیه‌گاهم می‌شد. آن‌جا که سرم‌های کوچک و بزرگ آویزان شده از بالای سرم و آنژوکتی که از لحظه‌ی اول بدقلقی می‌کرد. تو فکر کن هزار سال گیر افتاده بودم آن‌جا و چشمم به پرستارهایی می‌افتاد که سر نوبت شیفت‌شان شرح حال مرا برای هم می‌گفتند. و تو تمام آن لحظه‌های هزار ساله با من بودی. توی اتاق عمل، پشت آن پرده‌ی آبی بی‌رحم. زیر نور چراغ‌های جراحی، توی هربار بستری شدنم. آن‌جا که ایستاده بودم روبروی آینه‌ی پر لک و پیس اتاق‌های زنان و دنبال چهره‌ی خودم می‌گشت...
8 دی 1400
1