برای هیرادم
تو فکر کن هزار سال آنجا بودم. روی تخت سفت و بلندی که میلههای شل و وارفتهی کنارش باید تکیهگاهم میشد. آنجا که سرمهای کوچک و بزرگ آویزان شده از بالای سرم و آنژوکتی که از لحظهی اول بدقلقی میکرد. تو فکر کن هزار سال گیر افتاده بودم آنجا و چشمم به پرستارهایی میافتاد که سر نوبت شیفتشان شرح حال مرا برای هم میگفتند. و تو تمام آن لحظههای هزار ساله با من بودی. توی اتاق عمل، پشت آن پردهی آبی بیرحم. زیر نور چراغهای جراحی، توی هربار بستری شدنم. آنجا که ایستاده بودم روبروی آینهی پر لک و پیس اتاقهای زنان و دنبال چهرهی خودم میگشتم. وقتی که نه چشمم بسته بود نه باز میماند، تو آنجا بودی. تکان میخوردی. دست توی درونم میکشیدی و من به قیمت جانم نمیخواستم که نباشی. گره خورده بودیم توی هم، اصلا یک چیز عجیب شده بودیم. ترسها باهم، ریتم تند و کند قلبها باهم و حرکاتی که از سر ناتوانیمان بود.
در هفتهی بیست و سومی که تو در دلم نشستی